وقـتـى که حاتم طایى از دنیا رفت , برادرش خواست جاى او رابگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت .
هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم بـه اوعـطـامى کرد.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند.
مادرش گفت : تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى , بیهوده خود رابه زحمت مینداز.
برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش ,لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست .
وقتى گـرفـت از در دیـگـرى رجوع کرد و باز چیزى خواست .
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد, برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت :تودوبار گرفتى و باز هم مى خواهى ؟! عجب گداى پررویى هستى ! مـادرش چـهـره خـود را آشکار کرد و گفت : نگفتم تو لایق این کارنیستى .
یک روز هفتاد بار از بـرادرت به همین شکل چیزى خواستم .
اوهیچ بار مرا رد نکرد.
من فرق تو را با او وقتى دانستم که شیرمى خوردى .
تو یک پستان در دهان مى گرفتى و دست دیگر را روى پستان دیگر مى گذاشتى تـا دیـگـرى از آن نـخـورد, امـا او بـا دیـدن طفل شیرخوارى دیـگـر, پستان را رها مى کرد و در اختیار او مى گذاشت .مداح بیتانه 09159928520
***