سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























مدیحه سرای بیتانه

             

   مداح بیتانه در خدمت شما سروران عزیز

 

6-معجزه برگرداندن آفتاب برای علی(ع)برای اقامه ی نمازعصر..

جویریه بن مسهر که از یاران باوفای حضرت علی(ع) است می‏گوید: با حضرت امیرالمومنین(ع) از قتال با خوارج نهروان می‏آمدیم تا رسیدیم به سرزمین بابل‏.    هنگام نماز عصر رسید.امیرالمومنین و تمام مردم  که با حضرت بودند از اسب پیاده شدند. علی(ع) فرمود: ای مردم، این سرزمین، ملعون و از رحمت خدا به دور است  و به تحقیق در روزگار سه بار و یا به روایتی دو مرتبه اهل آن معذب شدند و خداوند بر آنان عذاب نازل کرد. و این سرزمین یکی از شهرهای قوم لوط است که زمین اهل خود را با شکافته شدن و خسف از بین برد. و اولین سرزمینی است که در آن بت پرستیده شد.برای هیچ پیامبر و یا وصی پیامبر حلال و جایز نیست که در روی آن نماز بخواند. ای یاران من، هر کدام از شما خواستید در این سرزمین نماز بگزارید مانعی نیست. پس مردم در حاشیه جاده به نماز ایستادند و فریضه خویش را به جا آوردند و امیرالمومنین(ع) بر استر رسول خدا(ص) سوار شد و از آن سامان تشریف برد. جویریه گفت: عرض  کردم والله امیرالمومنین را تبعیت خواهم کرد و از حضرتش نمازم را تقلید خواهم نمود. و پشت سرآن حضرت راه افتادم. پس سوگند به خدا از جسر «سورا»  در ارض بابل نگذشته بودیم که آفتاب غروب کرد. پس من  شک کردم که آیا نماز ما باید فوت شود؟ و آیا نباید حضرت علی(ع) نماز بخواند؟ پس ناگهان امام(ع) متوجه من شد و فرمود: یا جویریه آیا شک نمودی؟ پس عرض کردم: بلی یا امیرالمومنین! حضرت در ناحیه‏ای پیاده شد. آنگاه وضو ساخت و برخاست و به کلامی و دعایی ناطق شد که نفهمیدم چه گوید، گویا به عبرانی سخن گفت. سپس ندا در داد«الصلاه!».نظر کردم به سوی آفتاب، سوگند به خدا دیدم که از بین دو کوه خارج شد و از برای او صوت و صدای شدیدی بود. آن گاه حضرت به نماز عصر ایستاد و من نیز نماز را با آن حضرت گزاردم. وقتی که از نماز فارغ شدیم دفعةً شب شد همچنان که بود. پس آن هنگام حضرت رو به من کرد فرمود: ای جویریه بن مسهر همانا خداوند عزوجل به حبیبش می‏فرماید: «ای پیامبر!به نام عظیم پروردگار خود تسبیح گوی» ای جویریه من خداوند را به اسم اعظمش خواندم. آفتاب را برای من برگرداند. جویریه وقتی که این معجزه را از آن حضرت دید، گفت: به پروردگار کعبه سوگند که تو وصی نبی هستی‏.شاید علت اینکه امیرالمومنین(ع) معجزه ردشمس راپس ازجنگ نهروان درسرزمین بابل اظهار فرمود، این باشد که خوارج نهروان، مردمی ظاهرالصلاح و متعبد بودند و از کشتن آنان در ذهن ساده- لوحان شبهه ای پدید آمده بود و لازم بود امیرالمومنین(ع) معجزه ای اظهار فرماید تا دفع شبهه بشود و معرفت انان درحق آن حضرت واعمالش بیشترگردد.بعضی درباره این روایت اشکالاتی کرده اندوسید مرتضی-علیه الرحمه-پاسخ فرموده است:اول اینکه: چراآن حضرت عمدا نمازش راقضا کرد؟ سید مرتضی درپاسخ فرمود که: نماز عصر آن حضرت ازوقت فضیلت عصر تاخیر افتاد. (مطابق آن روایتی که می‏گوید: آفتاب نزدیک غروب رسیده بود و غروب نکرده بود) دیگراینکه:اگرهم غروب کرده بود، اقامه نماز در ارض بابل برای پیامبر و وصی پیامبر(ص) حرام و ممنوع بود به ناچار علی(ع)باید از آن سرزمین می‏گذشت و به زمینی می‏رسید که اقامه نماز در آن جا برایش جایز باشد.اشکال دیگراینکه رد شمس اگر واقع شود همه باید ببینند و نقل کنند.جواب داده است که: آفتاب غروب نکرد(تا هوا تاریک شود) و آن قدر برگشت که وقت فضیلت  نماز عصر شد وآن قدر طول کشید که‏ حضرت دو رکعت نماز عصربه جا آورد.این مقدارتاخیرخیلی محسوس نیست مگر برای افرادی که دقت نظربیشتری داشته باشند.لذا تمامی افرادی که با حضرتش بودند به خوبی توجه کردندوفهمیدند! موضعی است در عراق نزدیک حله والان «مسجدالشمس» درآنجااست. 

 

 

 

 

 

 


 

7-حکایت سلمان فارسی وماجرای عجیب اوباامیرالمومنین علی علیه السلام

 

 قشیری ازعلمای شافعی درکتاب خود"احسن الکبائر"نقل کرده است:

 

 

روزی امیرالمومنین علی (ع)بالای بام خانه خرماتناول می کردودرآن زمان سن حضرت بیست وهفت سال بود،وسلمان درحیاط آن خانه لباس خودرامی دوخت،علی(ع)دانه ی خرمایی به طرف اورهاکرد.

سلمان گفت:ای علی بامن شوخی می کنی درحالی که من پیرم وتوجوان کم سن وسالی هستی؟

علی(ع)فرمودند:ای سلمان مراازنظرسن وسال کوچک وخودت راخیلی بزرگ خیال کرده ای؟آیاقصه دشت ارژن رافراموش کرده ای؟درآن بیابان که گرفتارشیردرنده شدی چه کسی تورانجات داد؟

سلمان باشنیدن این کلمات ازامیرالمومنین به وحشت افتادوعرض کرد:ازکیفیت آن جریان برایم بگو!

علی(ع)فرمود:تودروسط آب ایستاده بودی می ترسیدی،دستهارابه دعابلندکردی وازخداوندنجات خودراطلبیدی،خداوندهم دعایت رااجابت فرمودومراکه درآن صحراعبورمی کردم بفریادتورساند.

من همان اسب سواری هستم که زره اوبرروی شانه وشمشیرش به دستش بود.شمشیرکشیدم وضربه ای برآن شیرواردکردم که اورادونیم کردوتوخلاص شدی!

سلمان عرض کرد:نشانه ی دیگری که درآنجابودبرایم بگو؟

امیرالمومنین(ع)دست خودرادرازکردوازآستین یک شاخه گل تازه بیرون آوردوفرمود:این همان هدیه تواست که به آن اسب سواردادی.

سلمان بادیدن آن بیشتردچارحیرت وسرگردانی شدوناگهان صدایی شنیدکه:خدمت رسول خدا(ص)شرفیاب شووقصه ات رابرای آن حضرت بازگوکن!

سلمان خدمت رسول خداآمدوقصه ی خودراچنین آغازکرد:

ای رسول خدا!من اوصاف شمارادرانجیل خواندم ومحبت شمادردلم جای گرفت،همه ی ادیان غیرازدین شمارارهاکردم وآن راازپدرم مخفی کردم تاسرانجام متوجه شدونقشه ی کشتن مراکشیدولی دلسوزی اونسبت به مادرم مانع می شدودائماچاره ای درقتل من می اندیشید،ومرابه کارهای سخت ودشواروادارمی کرد،تااینکه فرارکردم،به سرزمینی بنام ارژن برخوردکردم ودرآنجاخواستم ساعتی استراحت کنم،خوابم بردومحتلم شدم.وقتی ازخواب بیدارشدم کنارچشمه ای که درآن نزدیکی بودرفتم،لباسهای خودرابیرون آوردم وداخل آب شدم تاغسل کنم،ناگهان شیری ظاهرشدونزدیک آمدتاروی لباس من قرارگرفت وقتی اورادیدم به وحشت افتادم،ناله وزاری کردم وازخداوندنجات خودراازچنگال اودرخواست نمودم که اسب سواری پدیدارشدوشیرراباشمشیرخودضربه ای زدودونیم کرد.

من ازآب بیرون آمدم وخودرابررکاب اسبش انداختم وآن رابوسیدم،وچون فصل بهاربودصحراپرازگلهاوسبزیهابودشاخه ی گلی گ رفتم وبه اوهدیه کردم وچون گلهاراگرفت ازچشمان من ناپدیدگشت وبعدازآن ازاواثری ندیدم،ازاین جریان بیشترازسیصدسال می گذرد(درروایات آمده که سلمان خیلی بیشتراز سیصدسال عمرکرده)ومن این قصه رابرای هیچکس نگفته ام،امروزپسرعموی شماعلی بن ابی طالب به من آن قضیه راگفت!

رسول خدا(ص)فرمود:

ای سلمان!هنگامی که مرابه آسمان بردند،به سدره المنتهی که رسیدم جبرئیل ازمن جداشدوفاصله گرفت،من تاکنارعرش پروردگارم بالارفتم ودرحالیکه باخداوندگفتگومی کردم ناگهان شیری رامشاهده کردم درکنارم ایستاده است،نگاه کردم دیدم علی بن ابی طالب(ع)است.

وقتی به زمین برگشتم علی(ع)برمن واردشد،وپس ازعرض سلام،به من به خاطرالطاف وعنایاتی که خداونددراین سیرملکوتی نموده تبریک گفت سپس ازتمام گفتگوهای من باپروردگارم خبرداد.

بدان ای سلمان!هرکدام ازانبیاواولیااززمان حضرت آدم(ع)تاکنون گرفتارشده است علی(ع)اوراازگرفتاری نجات داده است!

                                                       

 


 

 8-قفل شدن میله آهنی به گردن خالدبخاطرجسارتش...

روایت شده که وقتی خالد با لشگر خویش امیر المومنین علی (علیه السّلام) را در اراضی خود دید ، به ایشان جسارتی نمود آن حضرت او را از روی اسب پیاده کرد و به جانب آسیای حارث بن کلده کشانید ، میله آهنین آن آسیاب را بیرون آورد و مثل طوقی بر گردن او انداخت ، تمامی اصحاب خالد از آن حضرت ترسیدند خالد نیز آن حضرت را قسم داد که : مرا رها کن . حضرت او را رها کرد ، در حالی که آن میله آهنین مثل قلاده به گردن او بود ، تا این که نزد ابوبکر رفت ، ابوبکر آهنگر را فرمان داد تا طوق را از گردن خالد بیرون کند . آهنگر گفت : ممکن نیست مگر این که به آتش بریده شود و خالد تاب آهن گداخته را ندارد و هلاک می شود و همچنان آن قلاده بر گردن خالد بود و مردم از دیدن او می خندیدند . تا حضرت امیر المومنین علی (علیه السّلام) از سفر خویش برگشتند ، پس به نزد آن حضرت رفتند و شفاعت خالد را نمودند آن حضرت قبول فرمود و آن طوق را مثل خمیر قطعه قطعه کرد و بر زمین ریخت .

 


 

9-قضیه مامور شدن خالد به کشتن آن حضرت معروف است....

اما قصه فشار دادن آن حضرت خالد را به دو انگشت سبابه و وسطی در قضیه مامور شدن خالد به کشتن آن حضرت معروف است آنگاه که خالد تصمیم قتل حضرت را نمود و با شمشیر به مسجد آمد و در نزد حضرت مشغول نماز شد تا پس از سلام نماز ابی بکر آن حضرت را بکشد ، ابوبکر در تشهد فکر بسیاری در این امر نمود و پیوسته تشهد را مکرر می خواند تا نزدیک شد که آفتاب طلوع کند . آنگاه پیش از سلام گفت : ای خالد ! آنچه را مأمور شدی انجام مده و سلام نماز را داد .
حضرت پس از نماز از خالد پرسید به چه مأمور بودی ؟ گفت به آنکه گردنت را بزنم ، فرمود : آیا این کار را انجام می دادی ؟ گفت : بلی به خدا سوگند اگر ابواکر مرا نهی نمی کرد انجام می دادم ، سپس حضرت او را گرفت و بر زمین زد و طبق روایات دیگر او را با دو انگشت وسطی سبّابه فشاری داد که خالد در جامه خود پلیدی کرد و نزدیک شد به هلاکت برسد ؛ تا این که آن حضرت با شفاعت عبّاس عموی خویش از او دست برداشت .

 


 


10-قضیه(( مار بزرگ )) : چنان است که روزی حضرت امیر المومنین علی (علیه السّلام) بر منبر کوفه خطبه می خواند که ماربزرگی در پیش منبر ظاهر شد و به سمت امیرالمومنین علی (علیه السّلام) آمد. مردمان ترسیدند و مهیای دفع آن شدند ، حضرت اشاره کرد که به حال خود باشید ، سپس آن ماربه نزدیک آن حضرت آمد . حضرت سر مبارک را به جانب او برد و او دهان خود را بر گوش آن حضرت نهاد و صیحه ای زد و از مکان خود نازل شد و مردم ساکت و متحیّر بودند و امیر المومنین علی (علیه السّلام) لبهای مبارک خود را حرکت داد و مارگوش می کرد سپس پایین آمد و از دیده ها غائب شد . آنگاه امیر المومنین علی (علیه السّلام) به خطبه خویش بازگشت نمود و بعد از فراغ از خطبه و نزول از منبر مردم نزد آن حضرت جمع شدند و از حال مارپرسیدند . حضرت فرمود حاکمی از حکّام جنیان بود . قضیه ای بر او اشتباه شده بود ، نزد من آمد از من سوال کرد من حکم را یاد او دادم دعا کرد و رفت

                             بابت مجالس روضه خوانی وذکر مصیبت *** شماره تماس:09159928520

                                                                  ***



نوشته شده در شنبه 91 بهمن 7ساعت ساعت 4:35 عصر توسط علی بیتانه| نظر بدهید
طبقه بندی: معجزه علی علیه السلام3

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin