مدیحه سرای بیتانه
بهشت فروششیخ عبدالسلام یکى از زهاد و عباد اهل سنت بود، به طورى که نامش را جهت تبرک بهپرچمهاى مى نوشتند. به این صورتلا اله الا الله ، محمدرسول الله ، شیخ عبدالسلام ولى اللهاین مرد روزى بالاى منبر گفت : هر که مىخواهد از بهشت جایى بخرد بیاید. مردم ازدحام کردند و شروع به خریدن نمودند شیختمام بهشت را فروخت ، در آخر مردى آمد و گفت من دیر رسیدم ،اموال زیادى دارم باید یک جایى به من بفروشى ، شیخ گفت : دیگرمحل خالى باقى نمانده مگر جاى خودم و الاغم ، درخواست کردمحل خودش را بفروشد و خود از جاى الاغش استفاده نماید، شیخقبول کرد آن محل را فروخت و در بهشت بدون مکان ماند. ******************************************************************************
نفرین پدر **************************************************************************** چه امانت خوبى ؟! من گریه کردم و گفتم : دخترم ، تو قرآن مجید مى دانى ؟ گفت : اى پدر، ما بهتر از شما به قرآن دانا هستیم ، گفتم : این افعى چه بود؟ گفت : کارهاى زشت تو بود که خودت آنرا تقویت کرده بودى ، گفتم : آن پیرمرد کى بود؟ گفت : کارهاى نیک تو بود که خودت آن را ناتوان کرده بودى ، بطورى که در برابر کارهاى زشت نتوانست تو را یارى دهد. گفتم : دخترم ، تو در این کوه چه مى کنى ؟ گفت : ما بچه هاى مسلمانان هستیم که به هنگام کودکى مرده ایم و خداوند ما را در اینجا جاى داده است و ما تا قیامت چشم به راه پدر و مادرمان هستیم که نزد ما بیایند تا ما از آنها شفاعت کنیم . در این هنگام از ترس دادى کشیدم و از خواب بیدار شدم و از آن پس شرابخوارى و سایر گناهان را بطور کلى ترک کردم و به سوى خداوند توبه کردم.(( معاد و قیامت در داستهانهاى شهید ص 20 نقل از قلب سلیم)) مداح بیتانه در خدمت شما سروران عزیز بابت مجالس روضه خوانی وذکر مصیبت *** شماره تماس:09159928520 ***
روزى در نماز گفت : چخ چخ . بعد از نماز پرسیدند: چرا چخ چخ کردى ؟ گفت : هم اکنونکه در بصره هستم مکه را مشاهده مى کنم در حال نماز دیدم سگى وارد مسجدالحرام شد ازاینجا او را چخ کرده بیرونش نمودم . مردم بسیار در شگفت شدند مقامش در نظر آنها بیشترجلوه نمود. یکى از مریدان او، پیش زن خود که شیعه بود آمد و جریان رانقل کرد. گفت خوب است مذهب تشیع را رها کنى ، زن جواب داد اشکالى ندارد ولى تو یکروز شیخ را با جمعى از مریدان دعوت کن تا در مجلس شیخ مذهب تو را بپذیرم . آن مردخوشحال شد و فردا شیخ را دعوت کرد، وقتى همه میهمانان آمدند، سفره را انداخت براىهر نفر مرغى بریان گذاشت ولى مرغ شیخ را در زیر برنج پنهان کرد.
وقتى چشم شیخ به ظرفهاى مریدان افتاد دید هر کدام یک مرغ بریان دارد و ظرف خودشمرغى ندارد، عصبانى شد و گفت : به من توهین کرده اید چرا مرغ بریان براى مننگذاشته اید؟ زن که منتظر چنین فرصتى بود گفت : یا شیخ تو در بصره ادعا مى کنى ،سگى که در مکه وارد مسجدالحرام شده مى بینى با این همه مسافت و دورى راه ، اما در اینجانمى بینى که مرغ بریان در زیر برنج است با این فاصله کم ، شیخ از جا حرکت کردهگفت : این زن رافضیه خبیثه است و از مجلس بیرون رفت . مرد صاحبخانه تا این جریان رامشاهده کرد مذهب خود را رها کرد و به مذهب زنش در آمد و شیعه شد.(در کتاب انوار نعمانیه ص235 )
امام حسن علیه السلام هماره پدر ارجمندش على علیه السلام براى طواف به مسجدالحرام رفتند، نیمه هاى شب بود، ناگاه شنیدند شخصى در کنار کعبه به سوز و گداز خاصى مناجات مى کند، امام على علیه السلام به امام حسن علیه السلام فرمود: پیش او برو و به او بگو نزد من بیاید. امام حسن علیه السلام پیش آن شخص رفت ، دید جوانى است بسیار مضطرب و هراسان ، که سرگرم دعا و راز و نیاز با خداى بزرگ است به او گفت : امیرمؤ منان ، پسر عموى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى گوید نزد من بیا.
آن جوان با شور و اشتیاق وافر برخاست و به حضور على علیه السلام آمد، حضرت به او فرمود: حاجت تو چیست که این گونه خدا را مى خوانى ؟
عرض کرد: من جوانى بودم بسیار عیاش و گنهکار، پدرم مرا از گناه و آلودگى نهى مى کرد ولى من به حرف او گوش نمى دادم ، بلکه بیشتر گناه مى کردم تا اینکه روزى پدرم مرا در حال گناه دید، باز مرا نهى کرد، ناراحت شدم ، چوبى برداشتم او را طورى زدم که به زمین افتاد، در نتیجه مرا نفرین کرد، نصف بدنم فلج شده (و با دست لباس را عقب زد و قسمت فلج شده بدنش را به امام علیه السلام نشان داد)
از آن به بعد خیلى پشیمان شدم ، نزد پدرم رفتم با خواهش و گریه و زارى ، از او معذرت خواستم ، و از او خواستم که براى نجاتم دعا کند، او حاضر شد که با هم برویم در همان مکانى که مرا نفرین کرد، در حقم دعا کند تا خوب شوم ، با هم به طرف مکه رهسپار بودیم ، پدرم سوار شترى بود، که در بیابان مرغى از پشت سر، شتر را رم داد و پدرم از روى شتر بر روى زمین افتاد، تا به بالینش رسیدیم از دنیا رفته بود، همانجا دفنش کردم و اینک خود تنها به اینجا براى دعا آمده ام .
حضرت فرمود: از اینکه پدرت با توبه طرف کعبه آمد تا دعا کند تو شفا یابى معلوم مى شود، از تو راضى شده است ، اینک من در حق تو دعا مى کنم .
آنگاه امام علیه السلام دست به دعا بلند کرد و سپس دستهاى مبارکش را به بدان آن جوان کشید، جوان در دم شفا یافت . و بعد على علیه السلام به فرزندان توصیه کرد به پدر و مادر خود نیکى کنند.((جامع النورین ص 185 ))
هنگامى که از ((مالک بن دینار)) علت توبه کردنش را پرسیدند: گفت : در اوایل جوانى من در لشکر خلیفه کار مى کردم ، آن روزها اهل شراب بودم و دنبال گناه مى رفتم ، تا اینکه کنیزى خریدم ، طولى نکشید که به آن کنیز سخت علاقه مند شدم ، خداوند از او فرزندى به من داد. مهر فرزند روز به روز در دلم افزون مى شد، وقتى کودک راه رفتن آموخت ، علاقه من به او بیشتر شد، او هم علاقه زیادى به من داشت ، هر گاه من ظرف شراب به دستم مى گرفتم تا بیاشامم ، آن را از دست من مى گرفت و بر لباسم مى ریخت هنگامى که او دو ساله شد از دنیا رفت ، مرگ او سخت مرا غصه دار کرد.
شب جمعه اى در ماه شعبان شراب خورده نماز نخوانده خوابیدم ، خواب دیدم گویا مردگان از قبرها بیرون آمده و همگى محشور شده اند و من نیز همراه آنها هستم ، ناگاه از پشت صدایى شنیدم ، چون به عقب خود نگریستم ، افعى سیاه بسیار بزرگى را دیدم که دهان باز کرده و به سرعت به طرف من مى آید، تا چشمم به او افتاد گریختم ، افعى به سرعت مرا دنبال کرد، در راه پیرمرد خوشرو و خوشبویى را دیدم . سلام کردم ، جوابم را داد، گفتم : به فریادم برس و مرا نجات بده . گفت : من در برابر این افعى ناتوانم ، لکن سرعتت را بیشتر کن ، امیدوارم خداوند تو را نجات دهد.
به سرعت خود افزوده و مى رفتم تا به یکى از منازل قیامت رسیدم ، از آنجا مى توانستم طبقات جهنم و اهل آن را ببینم ، نزدیک بود از ترس افعى خودم را به جهنم بیاندازم ، ولى ناگاه صدایى به گوشم رسید که به من گفت : ((برگرد، که تو اهل اینجا نیستى .)) بر اثر این صدا کمى آرامش یافته و برگشتم . دیدم افعى هم برگشت و مرا دنبال نمود، دوباره به همان پیرمرد رسیدم ، گفتم : اى پیر: از تو خواستم که پناهم بدهى ولى تو اعتنایى نکردى . پیرمرد گریست و گفت من ناتوانم ، ولى به سمت آن کوه برو که امانتهاى مسلمانان در آن جاست ، اگر تو هم امانتى داشته باشى ترا یارى خواهد کرد. چون به کوه نگاه کردم ، آن را پر از خانه هایى دیدم که جلو درهاى آن خانه ها را پرده کشیده بودند، درهاى آنها از طلاى سرخ بود که با یاقوت و جواهرات دیگر زینت داده شده بودند، به طرف کوه دویدم و هنوز هم افعى مرا دنبال مى کرد.
چون به نزدیک آن کوه رسیدم ، فرشته اى ندا داد: پرده ها را عقب بزنید و درها را باز کنید و بیرون بیایید شاید این بیچاره در بین شما امانتى داشته باشد که او را از شر دشمن نجات دهد، در این حین ، بچه هایى که صورتهایشان مانند ماه مى درخشید، بیرون آمدند.
افعى دیگر به من نزدیک شده بود و من دست از جان شسته بودم که بچه اى فریاد زد: ((همه بیایید که دشمن به او نزدیک شد.)) بچه ها دسته دسته بیرون آمدند، که ناگاه دخترم را که مرده بود در میان آنها دیدم چون او چشمش به من افتاد گریه کرد و گفت : به خدا قسم ، این پدر من است . پس از آن دست چپش را در دست راست من گذاشت و با دست راست به افعى ، اشاره کرد، افعى برگشت و رفت .
بعد از آن ، دخترم مرا نشانید و در دامنم نشست و با دست راست به ریشم زد و گفت : اى پدر: الم یان للذین آمنا ان تخشع قلوبهم لذکر الله و مانزل من الحق ترجمه((آیا نوبت آن نرسیده که گرویدگان ظاهرى دلهایشان به یاد خدا خاشع گردد و به آنچه از حق نازل شده به دل توجه کنند (سوره حدید آیه 16)))
طبقه بندی: حکایت های خواندنی
By Ashoora.ir & Night Skin