مدیحه سرای بیتانه
مداح بیتانه در خدمت شما سروران عزیز
پول با وفا؟! بابت مجالس روضه خوانی وذکر مصیبت *** شماره تماس:09159928520 *** مداح بیتانه در خدمت شما سروران عزیز
پیامبر و یهودى بابت مجالس روضه خوانی وذکر مصیبت *** شماره تماس:09159928520 *** بهشت فروششیخ عبدالسلام یکى از زهاد و عباد اهل سنت بود، به طورى که نامش را جهت تبرک بهپرچمهاى مى نوشتند. به این صورتلا اله الا الله ، محمدرسول الله ، شیخ عبدالسلام ولى اللهاین مرد روزى بالاى منبر گفت : هر که مىخواهد از بهشت جایى بخرد بیاید. مردم ازدحام کردند و شروع به خریدن نمودند شیختمام بهشت را فروخت ، در آخر مردى آمد و گفت من دیر رسیدم ،اموال زیادى دارم باید یک جایى به من بفروشى ، شیخ گفت : دیگرمحل خالى باقى نمانده مگر جاى خودم و الاغم ، درخواست کردمحل خودش را بفروشد و خود از جاى الاغش استفاده نماید، شیخقبول کرد آن محل را فروخت و در بهشت بدون مکان ماند. ******************************************************************************
نفرین پدر **************************************************************************** چه امانت خوبى ؟! من گریه کردم و گفتم : دخترم ، تو قرآن مجید مى دانى ؟ گفت : اى پدر، ما بهتر از شما به قرآن دانا هستیم ، گفتم : این افعى چه بود؟ گفت : کارهاى زشت تو بود که خودت آنرا تقویت کرده بودى ، گفتم : آن پیرمرد کى بود؟ گفت : کارهاى نیک تو بود که خودت آن را ناتوان کرده بودى ، بطورى که در برابر کارهاى زشت نتوانست تو را یارى دهد. گفتم : دخترم ، تو در این کوه چه مى کنى ؟ گفت : ما بچه هاى مسلمانان هستیم که به هنگام کودکى مرده ایم و خداوند ما را در اینجا جاى داده است و ما تا قیامت چشم به راه پدر و مادرمان هستیم که نزد ما بیایند تا ما از آنها شفاعت کنیم . در این هنگام از ترس دادى کشیدم و از خواب بیدار شدم و از آن پس شرابخوارى و سایر گناهان را بطور کلى ترک کردم و به سوى خداوند توبه کردم.(( معاد و قیامت در داستهانهاى شهید ص 20 نقل از قلب سلیم)) مداح بیتانه در خدمت شما سروران عزیز بابت مجالس روضه خوانی وذکر مصیبت *** شماره تماس:09159928520 *** بابت مجالس روضه خوانی وذکر مصیبت *** شماره تماس:09159928520 *** ناز از بهر دوای یار ما باید کشید /در طریقت زحمت بسیارها باید کشید/ یار ما بد نیست از ما یک ملاقاتی کند /گه کریمان را به بالین گدا باید کشید /در مسیر دلبر ما چشم پاکی واجب است /گر نظر خورد انتقام از چشم ما باید کشید/ نیست توجیه قبولی دیدگان خشک را/ از میان چاه گاهی آب را باید کشید/ وقت روضه زودتر از هرچه باید گریه کرد/ سفره که آماده شد فورا غذا باید کشید/ رفته رفته وقت ما دارد به پایان می رسد/ تا که عمری هست ناز یار را باید کشید/ الدوا عندالحسین و الشفا عندالحسین /بهر درمان یافتن دست از دوا باید کشید/ روبه قبله کردن ما بین قبر انصاف نیست/ صورت ما را به سمت کربلا باید کشید/ عاشقان بی کفن ها با کفن بیگانه اند/ بعد مردن روی ما یک بوریا باید کشید/ لطیفیان *** ای دل خسته گرت عقده عالم به گلوست /داستان تو وغم صحبت سنگ است و سبوست /آستان بوس حرم باش و بپرس از در دوست /این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست /این چه شمعی است که جانها همه پروانه اوست/ دل هرکس که حسینی است زخود بی خبر است/ کشته عشق حسین از همه کس زنده تر است/ بس که آن نور جمالش همه جا در نظر است /هر کجا می نگرم نور رخش جلوه گر است/ هر کجا میگذرم جلوه مستانه اوست/ این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست /این چه شمعی است که جانها همه پروانه اوست/ هر کسی چشم به احسان وعطایش دارد/ هر خداجوی تمسک به ولایش دارد/ هر سری آرزوی بوسه به پایش دارد /هر دلی میل سوی کرب وبلایش دارد/ ما ندانیم چه سرُِی است که در خانه اوست /این حسین کیست که عالم همه پروانه اوست /این چه شمعی است که جانها همه پروانه اوست/ *** وقتی همه جا شهره به عنوان تو باشیم/ باید که فقط ریزه خور خوان تو باشیم /دامن نکش از دست گداهای گرفتار/ بگذار کمی دست به دامان تو باشیم/ خیرالعمل این است که ارباب تو باشی/ ماهم یکی از مزدبگیران تو باشیم/ فردای قیامت خبراز دربه دری نیست /امروز اگر بی سروسامان تو باشیم /در سیر مقامات پی گوهر اشکیم /ماچله نشستیم که گریان تو باشیم /اسلام بنابر ((لک لبیک حسین ))است/ مانیز بنا شد که مسلمان تو باشیم/ گویی که ابالفضل دعاگوی لب ماست/ هرجا که به یاد لب عطشان تو باشیم/ مایاد گرفتیم که در روضه گودال/ آشفته تر از زلف پریشان تو باشیم/ مصطفی متولی *** مقیم تربت عشقم به نینوای حسین/ روم به ماه محرم به کربلای حسین/ اگرچه بال شکسته میان مرغانم /به نینوا بکشم پر زروضه های حسین /گهی که آب بنوشم به یاد لبهایش/ که بود تشنه بگویم شوم فدای حسین /زهیروار بگویم اگر اجازه دهد/ هزار بار سرم را دهم به پای حسین /درآن سرای نباشد بقای جاویدش/ هرآنکسی که نشد این سرا فنای حسین /تو ای عزیز اگر خوب بشنوی آید/ میان روضه به گوش دلت صدای حسین/ غریبه باش ولیکن نباش بیگانه/ که میشوی به غریبی توآشنای حسین/ *** این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست/ این چه شمعی است که جانها همه پروانه اوست/ اگر ای دوست تورا عقده عالم به گلوست /داستان تو وغم آینه سنگ وسبوست /آستان بوس حرم باش وبپرس از در دوست/ این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست/ این چه شمعی است که جانها همه پروانه اوست /دل هرکس که حسینی است زخود بی خبر است/ کشته عشق حسین از همه کس زنده تر است /بس که آن جلوه توحید مرا در نظر است /هرکجا مینگرم نور رخش جلوه گر است/ هر کجا میگذرم جلوه مستانه اوست /این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست/ این چه شمعی است که جانها همه پروانه اوست /هرخدا جوی تمسک به ولایش دارد/ هر گرفتار غمی سر به هوایش دارد/ هر سری آرزوی بوسه به پایش دارد /هر دلی میل سوی کرب وبلایش دارد/ ما ندانیم چه سری است که در خانه اوست /این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست/ این چه شمعی است که جانها همه پروانه اوست /محمد جواد غفور زاده *** سلام بر بازدید کنندگان محترم... با افتخار یکی از زیباترین اشعار آیینی سروده شده با موضوع عاشورا را تقدیم میکنم: ماه جانان شده باید زسر جان گذری/ برتو نفرین که از این مسئله آسان گذری/ آسمان آه بکش نعره بزن اشک ببار/ ای زمین خاک به سر کن که زسامان گذری /گل گریبان بدر از محنت هفتادو دو گل/وتو ای خار نبینم ز مغیلان گذری /آب ای آب دگر بیش سفارش نکنم/ میزبانی نکند دیر به مهمان گذری/ سنگ خارا نشود سنگ جفا پیشه شوی/ تاکه برسجده گه شاه شهیدان گذری /وتو ای باد در این بزم حواست باشد /نکند سرزده از پرده نشینان گذری/ حرف افتاده دگر اشک خدا در آمد/ وای اگر سالم از این روضه جانان گذری /بار اول نبود دفعه آخر هم نیست /کین همه شور زغوغای حسین ابن علی است/ *** ماه جانان شده باید زسر جان گذری /برتو نفرین که از این مسئله آسان گذری/ آسمان آه بکش نعره بزن اشک ببار /ای زمین خاک به سر کن که زسامان گذری/ گل گریبان بدر از محنت هفتادو دو گل /وتو ای خار نبینم ز مغیلان گذری /آب ای آب دگر بیش سفارش نکنم /میزبانی نکند دیر به مهمان گذری /سنگ خارا نشود سنگ جفا پیشه شوی /تاکه برسجده گه شاه شهیدان گذری /وتو ای باد در این بزم حواست باشد/ نکند سرزده از پرده نشینان گذری /حرف افتاده دگر اشک خدا در آمد /وای اگر سالم از این روضه جانان گذری /بار اول نبود دفعه آخر هم نیست /کین همه شور زغوغای حسین ابن علی است /هر که دارد هوس کرب وبلا گوش کند /جز حسین هرچه به سر داشت فراموش کند /رو به سرمنزل معشوق رود حضرت عشق/ میشود تشنه که تا جام بلا نوش کند /یک علی در بر خود وان دگری در آغوش /میرود تا که بنا مرقد شش گوش کند/ آخرآن خاک چه دارد که پس زائر او /صاحب کعبه خودش نغمه چاووش کند/ همه جا ذکر حسین از نفس فاطمه است/ مدعی را چه به این ذکر که خاموش کند/ صحبت پیرهن مشکی ما نیست غمت /کعبه را تا ابدالدهر سیه پوش کند/ یک سفر کرب وبلا برده وآرامم کن/ طفل درمانده فقط میل به آغوش کند/ در همان کرب وبلایی که به من دادی جان/ میهمانم کن واین جان مرا بازستان /غیر ارباب که داند که غم نوکر چیست/ کربلا دیده فقط پی ببرد محشر چیست/ یا حسین پرده بینداز که معلوم شود/ برزخ بین گل یاس ونیلوفر چیست/ بین تیر سه پر وآب مردد ماندیم /سهم از شیر گرفته شدن اصغر چیست/ در مناجات ندیدند به کس زل بزنی /سر تسبیح کف دست تو واکبر چیست/هضم این مسئله سنگین شده بر ما مددی/ آخر این قصه غارت شدن معجر چیست/ رقص سرنیزه شنیدیم ولی فاش بگو /در بر خواهر تو قصه رقص سر چیست/چند روزی است که سرگرم رقیه هستی/ سرنهادن به روی دامن این دختر چیست/ تاکه آن قاتل خونخوار تو مکنت گیرد /طفل شیرین دهنت بعد تو لکنت گیرد /در حرم قحطی آب است خدا رحم کند/ حال اطفال خراب است خدا رحم کند/ انکه این خیمه به آن خیمه سراسیمه دود /به گمانم که رباب است خدا رحم کند /هدف این است که برخاک رسد زانویی/ که به زینب چو رکاب است خدا رحم کند/ ز حرم جمع شده زیور وخلخال فقط /دختری مانده که خواب است خدا رحم کند/ تیغ کز عهده حلقوم تو برمی آید/ چه نیازی به طناب است خدا رحم کند/ به همان چادر پر وصله و خاکی سوگند /صحبت کشف حجاب است خدا رحم کند/ کربلا با همه داغ فقط یک بغض است /گریه اش بزم شراب است خدا رحم کند/ با نقاب آمده ها دعوی قتلت دارند/ وای و صد وای از آنانکه زتو بیزارند/ حیف از این شاه که جولانگه شمشیر شود/ حیف از این سینه که آرامگه تیر شود/ به خدا بعد چهل مرتبه خطبه خواندن /حیف از آیه تطهیر که تکفیر شود /وضع هر بیشه بی شیر به هم میریزد/ بعد عباس عدو گرد حرم شیر شود/ رفته بودی سر جسم پسرت بگردی/ چه کسی طی چنین فاصله ای پیر شود/به تلظی برسد کار تمام است حسین/نکند اصغر تو کشته تاخیر شود/ آنکه با وعده سوغات به طفلش اینجاست/ پی آن است که با طفل تو درگیر شود /تا وجب در وجب این خاک به سهمش برسد/ تیغ داند که چسان جسم تو تکثیر شود /با وجودی که به انگشت توتنگ است حسین/ وه چه انگشتر دست تو قشنگ است حسین /اف بر آنان که چنین پشت به مسلک کردند/ روز عاشور تو بر خویش مبارک کردند/ شه دین گو به کدامین غم تو گریه کنیم /آخر اینان به مسلمانی تو شک کردند/ با زمین خورده شرمنده دگر لج نکنند/ از چه عباس تو را هم قد کودک کردند/ کاش جد تو چنین بوسه نمی داد تو را /شده ای شکل ضریحی که مشبک کردند /چقدر آن سر پاکت به تنت می آمد /راستی ارث نبی را زچه منفک کردند/ سهم آن سر که فقط طشت نبوده شاید /بهر دردانه تو فکر عروسک کردند /خواستند نام تو از دیده ما محو کنند /بیشتر عشق تو در سینه ما حک کردند/ عرش از نور تو فیض سحری می گیرد /جنت از خاک درت مستمری می گیرد /اوج پرواز تو را شهپر جبرییل نداشت/ دم جانبخش تو را صاحب انجییل نداشت/ کاش یا صحبت عباس وامان نامه نبود/ یا عدو حداقل نسبت فامیل نداشت /یک علی بیشتر از نسل تو باقی می ماند/ ورنه یک قطره چنان قال و چنین قیل نداشت /کینه حرمله با آن دل دریایی تو /اثری دسته کم از معجزه نیل نداشت/ چقدر ابرهه بر کعبه جانت افتاد/ حیف شد کرب وبلای تو ابابیل نداشت /آن همه زخم روی زخم برایت بس بود/ کاش آن قانل تو آن همه تعجیل نداشت /بوریا بود که از خاک تو را برگرداند/ ورنه صدها کفن آن قدرت تبدیل نداشت/ گرچه عاشور تو خونین ورق تاریخ است/ زخمهایت همگی زیر سر یک میخ است /ذوالجناح تو که برگشت هیاهو افتاد/ حرمت سخت به تشویش و هیاهو افتاد/ آسمان تیره شد و قلب زمین میلرزید/ رنگ خون بود که بر گنبد مینو افتاد /کوثر جان تو از حلقه جوشن می ریخت /بدنت تاب زکف داد وز نیرو افتاد /دشمنی بانگ به تکبیر برآورد وبگفت :/ دیدی آخر که حسین نیز به زانو افتاد/ آخرین مرد نگهبان حرم افتادی/ گوش کن صحبت خیمه است عدو رو افتاد/ تکیه بر نیزه بده قلب حرم گرم شود /گرچه بر پیکر تو تیر زهر سو افتاد /بین گودال ندانم چه خبر بود ولی/ روی گودال زنی دست به پهلو افتاد /اینکه مذبوحی ومنحور اگر درک شود/ روح از پیکر هر گریه کنی ترک شود/ وصف تو کاف و ها.یاء وعین وصاد است /زتو پس هرچه بگوییم به ما ایراد است /ملک ها را همه از مالک آن بشناسند /کربلا کرب وبلا نیست حسین آباد است /آن همه سنگ که انباشته شد یکجا چیست/ نکند حجله گه قاسم نوداماد است /بارها زلف تو شد شانه به دست زهرا/ اف بر این دهر که زلف تو به دست باد است/ نعلها تا برسد رد تو را گم کردند/ ورنه زینب به شناسایی تو استاد است/ خبرش خوب ولی حیف که خیلی دیر است /اینکه برگرد عمو آب دگر آزاد است /ساربان رفته ولی غصه تدفین تو ماند/ که چه سری به معطل شدن سجاد است/حرفم این نیست سر بسته به نیزه سر کیست/ آنچه باآن سر او بسته شده معجر کیست/ سر حق گوی که دیده که سر دار نرفت /هیچ قاری چو تو در معرض آزار نرفت /کار یک شهر فقط سنگ پراندن شده بود/ هرکه آمد به تماشا زد وبیکار نرفت /روی آن نیزه سر کیست که پایش آن زن/ چهره اش سوخت و در سایه دیوار نرفت /بام وخاکستر و زنجیر و دو دست بسته /چه بلایی که سر عابد بیمار نرفت/ بارها راس تو شستند چرا در هر بار/ آب بر خشکی آن لعل گهربار نرفت /شان گل پرده نشینی است زباور دور است/ نه.بگو زینب تو بر سر بازار نرفت /در همان بزم یزیدی که سرت را بردند/ در شگفتم که چرا راس علمدار نرفت؟/به خدا حرف کمی نیست سه دفعه الشام/ گر نمیرم زغم تو نفسم باد حرام/ سینه ها سینه زن بی سروسامانی تو /چشم ها گریه کن گریه پنهانی تو /طشت از جنس طلا هم نبود در شانت/ طشتی از نور بباید سر نورانی تو /چقدر سخت گرفتی به حروف حلقی/ نذر بی حنجری ات لهجه قرآنی تو /خیزران تازه تو را کرده شبیه جدت/ سوی او رفته عجب خنده دندانی تو/ زخم لبهای تو کم بود در این حلقه زخم/ زخم سر.زخم گلو. صورت و پیشانی تو/ در برت راس علی پشت سرت اشک رباب/ به کجا میکشد این آینه گردانی تو /گوشه ابروی بشکسته ات ای شه کافی است /تا فدای تو شود نوکر ایرانی تو/ روز من شام غریبان شده مولا مددی /دل من تنگ شهیدان شده مولا مددی /ای که جان باختگان ره تو پیروزند /زاهدان شب وشیران حریم روزند/ مستطیع است هر آن دل که تو گنجش باشی/ عاشقان را چه نیازی است که زر اندوزند/ قصه عشق تو وسینه ما دانی چیست/ همچو شمعی که دوصد مشعل از آن افروزند/ چه مجامین درت شان رفیعی دارند/ عاقلان بر درشان مسئله می آموزند /به فراز غمت ای دوست نشیبی نبود/ روضه های تو حسین جان همگی جانسوزند /به خدا قاتل تو شخص علی اکبر توست /گرچه از حرمله تا شمر همه مرموزند/ روضه مقتل تو سر مگوی زهراست/ هرکه را داده لبش مهر زده می دوزند /تربت آن خاک بود کز تو بهایش بدهند/ کاش قول سفر کرب وبلایش بدهند والسلام *** مرغ دلم به عشق شماپر کشیده است /تا آسمان کرب وبلاتان پریده است/ من آمدم برای شما نوکری کنم /من راخدا برای همین آفریده است/ شکرخدا که با همه روسیاهیم /زهرا مرا برای حسینش خریده است/ شبهای جمعه هرکه شده زائر حسین /حتما صدای مادر او راشنیده است/ زهرا به سینه میزند وگریه میکند/ لعنت بر آن کسی که سرت را بریده است/ *** بابت مجالس روضه خوانی وذکر مصیبت *** شماره تماس:09159928520 ***
مسعودى در ((مروج الذهب )) مى نویسد: واقدى گفت : من دو دوست داشتم یکى هاشمى و از سادات که با او چون یک روح در دو بدن بودیم تنگدستى سختى پیش آمد کرد، عیدى هم در همان ایام از راه رسید. زنم گفت : خودمان صبر مى کنیم ولى این بچه ها اطفال همسایگان را مى بینند، دلم براى آنها مى سوزد اگر طورى مى شد که اقلا براى اینها لباسى تهیه مى کردیم خوب بود.
نامه اى براى رفیق سید و هاشمیم نوشتم درخواست کمک کردم ، او کیسه اى سربسته به مهر خود برایم فرستاد و در ضمن نوشته بود داخل کیسه هزار درهم است . هنوز در کیسه را باز نکرده بودم که از رفیق دیگرم نامه اى رسید. او هم درخواست کمک از من کرده بود، من کیسه سربسته را برایش فرستادم از منزل خارج شده به مسجد رفتم . شب را از خجالت زنم در مسجد گذرانیدم ، فردا که آمدم و جریان را براى زنم گفتم او مرا سرزنش نکرد بلکه مرا نیز ستود.
در همین موقع رفیق سیدم آمد، همان کیسه سربسته را در دست داشت و گفت : باید راست بگویى چه کردى کیسه اى را که برایت فرستادم ، من جریان را برایش شرح دادم . او نیز گفت : وقتى نامه تو به من رسید تمام دارایى و ثروتم همان هزار درهم بود که برایت فرستادم ، آن وقت به دوستم نامه اى نوشتم و درخواست کمک از او کردم ، چیزى نگذشت دیدم کیسه خود مرا دست نخورده برایم فرستاد.
آنوقت هزار درهم را با یکدیگر قسمت کردیم صد درهم ابتدا براى زن من خارج نموده از بقیه ، سهم هر یک سیصد درهم شد. این جریان به گوش ماءمون رسید مرا احضار کرد، تفصیل قضیه را برایش شرح دادم و او هم دستور داد: هفت هزار دینار بدهند، بهر کدام دو هزار دینار و هزار دینار را برایم زنم اختصاص داد.(( روضات الجنات ج 7 ص 269 ))
طبقه بندی: حکایت های خواندنی 1
شخصى یهودى آمد خدمت رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم و مدعى شد که من از شما طلبکارم ، و الآن در همین کوچه بایستى طلب مرا بدهى پیامبر فرمود: اولا که شما از من طلبکار نیستى و ثانیا اجازه بده که من بروم منزل و پول شما بیاورم . زیرا پولى همراه من نیست . یهودى گفت : یک قدم نمى گذارم از اینجا بردارید. هر چه پیامبر با او نرمش نشان دادند او بیشتر خشونت نشان داد، تا آنجا که عبا و رداى پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم را گرفت و به دور گردن حضرت پیچید و آنقدر کشید که اثر قرمزى ، در گردن مبارک پیامبر به جاى ماند.
حضرت که قبل از این اتفاق عازم مسجد براى اقامه نماز جماعت بودند با این پیشامد تاءخیر کردند. مسلمین دیدند حضرت نیامدند و وقت گذشت ، آمدند مشاهده کردند که یک نفر یهودى جلوى رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم را گرفته است و آن حضرت را اذیت مى کند. مسلمانان خواستن یهودى را کنار بزنند و یا احتمالا کتک کارى کنند.
حضرت فرمود: نه من خودم مى دانم با رفیقم چه بکنم . شما کارى نداشته باشید، آنقدر نرمش نشان داد که یهودى همانجا گفت اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انک رسول الله . شما با چنین قدرتى که دارید، این همه تحمل مى کنید! و این ، تحمل یک انسان عادى نیست و شما مسلما از جانب خداوند مبعوث شده اید((سیره نبوى ص 139 شهید مطهرى))
روزى در نماز گفت : چخ چخ . بعد از نماز پرسیدند: چرا چخ چخ کردى ؟ گفت : هم اکنونکه در بصره هستم مکه را مشاهده مى کنم در حال نماز دیدم سگى وارد مسجدالحرام شد ازاینجا او را چخ کرده بیرونش نمودم . مردم بسیار در شگفت شدند مقامش در نظر آنها بیشترجلوه نمود. یکى از مریدان او، پیش زن خود که شیعه بود آمد و جریان رانقل کرد. گفت خوب است مذهب تشیع را رها کنى ، زن جواب داد اشکالى ندارد ولى تو یکروز شیخ را با جمعى از مریدان دعوت کن تا در مجلس شیخ مذهب تو را بپذیرم . آن مردخوشحال شد و فردا شیخ را دعوت کرد، وقتى همه میهمانان آمدند، سفره را انداخت براىهر نفر مرغى بریان گذاشت ولى مرغ شیخ را در زیر برنج پنهان کرد.
وقتى چشم شیخ به ظرفهاى مریدان افتاد دید هر کدام یک مرغ بریان دارد و ظرف خودشمرغى ندارد، عصبانى شد و گفت : به من توهین کرده اید چرا مرغ بریان براى مننگذاشته اید؟ زن که منتظر چنین فرصتى بود گفت : یا شیخ تو در بصره ادعا مى کنى ،سگى که در مکه وارد مسجدالحرام شده مى بینى با این همه مسافت و دورى راه ، اما در اینجانمى بینى که مرغ بریان در زیر برنج است با این فاصله کم ، شیخ از جا حرکت کردهگفت : این زن رافضیه خبیثه است و از مجلس بیرون رفت . مرد صاحبخانه تا این جریان رامشاهده کرد مذهب خود را رها کرد و به مذهب زنش در آمد و شیعه شد.(در کتاب انوار نعمانیه ص235 )
امام حسن علیه السلام هماره پدر ارجمندش على علیه السلام براى طواف به مسجدالحرام رفتند، نیمه هاى شب بود، ناگاه شنیدند شخصى در کنار کعبه به سوز و گداز خاصى مناجات مى کند، امام على علیه السلام به امام حسن علیه السلام فرمود: پیش او برو و به او بگو نزد من بیاید. امام حسن علیه السلام پیش آن شخص رفت ، دید جوانى است بسیار مضطرب و هراسان ، که سرگرم دعا و راز و نیاز با خداى بزرگ است به او گفت : امیرمؤ منان ، پسر عموى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى گوید نزد من بیا.
آن جوان با شور و اشتیاق وافر برخاست و به حضور على علیه السلام آمد، حضرت به او فرمود: حاجت تو چیست که این گونه خدا را مى خوانى ؟
عرض کرد: من جوانى بودم بسیار عیاش و گنهکار، پدرم مرا از گناه و آلودگى نهى مى کرد ولى من به حرف او گوش نمى دادم ، بلکه بیشتر گناه مى کردم تا اینکه روزى پدرم مرا در حال گناه دید، باز مرا نهى کرد، ناراحت شدم ، چوبى برداشتم او را طورى زدم که به زمین افتاد، در نتیجه مرا نفرین کرد، نصف بدنم فلج شده (و با دست لباس را عقب زد و قسمت فلج شده بدنش را به امام علیه السلام نشان داد)
از آن به بعد خیلى پشیمان شدم ، نزد پدرم رفتم با خواهش و گریه و زارى ، از او معذرت خواستم ، و از او خواستم که براى نجاتم دعا کند، او حاضر شد که با هم برویم در همان مکانى که مرا نفرین کرد، در حقم دعا کند تا خوب شوم ، با هم به طرف مکه رهسپار بودیم ، پدرم سوار شترى بود، که در بیابان مرغى از پشت سر، شتر را رم داد و پدرم از روى شتر بر روى زمین افتاد، تا به بالینش رسیدیم از دنیا رفته بود، همانجا دفنش کردم و اینک خود تنها به اینجا براى دعا آمده ام .
حضرت فرمود: از اینکه پدرت با توبه طرف کعبه آمد تا دعا کند تو شفا یابى معلوم مى شود، از تو راضى شده است ، اینک من در حق تو دعا مى کنم .
آنگاه امام علیه السلام دست به دعا بلند کرد و سپس دستهاى مبارکش را به بدان آن جوان کشید، جوان در دم شفا یافت . و بعد على علیه السلام به فرزندان توصیه کرد به پدر و مادر خود نیکى کنند.((جامع النورین ص 185 ))
هنگامى که از ((مالک بن دینار)) علت توبه کردنش را پرسیدند: گفت : در اوایل جوانى من در لشکر خلیفه کار مى کردم ، آن روزها اهل شراب بودم و دنبال گناه مى رفتم ، تا اینکه کنیزى خریدم ، طولى نکشید که به آن کنیز سخت علاقه مند شدم ، خداوند از او فرزندى به من داد. مهر فرزند روز به روز در دلم افزون مى شد، وقتى کودک راه رفتن آموخت ، علاقه من به او بیشتر شد، او هم علاقه زیادى به من داشت ، هر گاه من ظرف شراب به دستم مى گرفتم تا بیاشامم ، آن را از دست من مى گرفت و بر لباسم مى ریخت هنگامى که او دو ساله شد از دنیا رفت ، مرگ او سخت مرا غصه دار کرد.
شب جمعه اى در ماه شعبان شراب خورده نماز نخوانده خوابیدم ، خواب دیدم گویا مردگان از قبرها بیرون آمده و همگى محشور شده اند و من نیز همراه آنها هستم ، ناگاه از پشت صدایى شنیدم ، چون به عقب خود نگریستم ، افعى سیاه بسیار بزرگى را دیدم که دهان باز کرده و به سرعت به طرف من مى آید، تا چشمم به او افتاد گریختم ، افعى به سرعت مرا دنبال کرد، در راه پیرمرد خوشرو و خوشبویى را دیدم . سلام کردم ، جوابم را داد، گفتم : به فریادم برس و مرا نجات بده . گفت : من در برابر این افعى ناتوانم ، لکن سرعتت را بیشتر کن ، امیدوارم خداوند تو را نجات دهد.
به سرعت خود افزوده و مى رفتم تا به یکى از منازل قیامت رسیدم ، از آنجا مى توانستم طبقات جهنم و اهل آن را ببینم ، نزدیک بود از ترس افعى خودم را به جهنم بیاندازم ، ولى ناگاه صدایى به گوشم رسید که به من گفت : ((برگرد، که تو اهل اینجا نیستى .)) بر اثر این صدا کمى آرامش یافته و برگشتم . دیدم افعى هم برگشت و مرا دنبال نمود، دوباره به همان پیرمرد رسیدم ، گفتم : اى پیر: از تو خواستم که پناهم بدهى ولى تو اعتنایى نکردى . پیرمرد گریست و گفت من ناتوانم ، ولى به سمت آن کوه برو که امانتهاى مسلمانان در آن جاست ، اگر تو هم امانتى داشته باشى ترا یارى خواهد کرد. چون به کوه نگاه کردم ، آن را پر از خانه هایى دیدم که جلو درهاى آن خانه ها را پرده کشیده بودند، درهاى آنها از طلاى سرخ بود که با یاقوت و جواهرات دیگر زینت داده شده بودند، به طرف کوه دویدم و هنوز هم افعى مرا دنبال مى کرد.
چون به نزدیک آن کوه رسیدم ، فرشته اى ندا داد: پرده ها را عقب بزنید و درها را باز کنید و بیرون بیایید شاید این بیچاره در بین شما امانتى داشته باشد که او را از شر دشمن نجات دهد، در این حین ، بچه هایى که صورتهایشان مانند ماه مى درخشید، بیرون آمدند.
افعى دیگر به من نزدیک شده بود و من دست از جان شسته بودم که بچه اى فریاد زد: ((همه بیایید که دشمن به او نزدیک شد.)) بچه ها دسته دسته بیرون آمدند، که ناگاه دخترم را که مرده بود در میان آنها دیدم چون او چشمش به من افتاد گریه کرد و گفت : به خدا قسم ، این پدر من است . پس از آن دست چپش را در دست راست من گذاشت و با دست راست به افعى ، اشاره کرد، افعى برگشت و رفت .
بعد از آن ، دخترم مرا نشانید و در دامنم نشست و با دست راست به ریشم زد و گفت : اى پدر: الم یان للذین آمنا ان تخشع قلوبهم لذکر الله و مانزل من الحق ترجمه((آیا نوبت آن نرسیده که گرویدگان ظاهرى دلهایشان به یاد خدا خاشع گردد و به آنچه از حق نازل شده به دل توجه کنند (سوره حدید آیه 16)))
طبقه بندی: حکایت های خواندنی
By Ashoora.ir & Night Skin